کاااانون


سیخونک

هر روز عصر وقتی دارم از محل کارم بر می گردم ـ صحنه هایی رو می بینم که

 

گاهی حس می کنم به آخر رسیدم و دیگه دنیا ته کشیده!

دیدن بچه هایی که سن بعضیاشون به زور ۷ سال هم نمی شه.

با اون قدای کوتاه و اندام های ظریفشون.

وقتی بهت التماس می کنن که ازشون فال بخری و تو ....

وقتی بهشون دقیق می شی دلت می گیره ، با اون لباسهای کثیف و نامرتب.

شاید این چیزا دیگه ـ لااقل تو تهران عادی به نطر بیاد ولی

گاهی نمی تونی زیر لب نگی ....

چرا؟!

وقتی تو این هوا که سرما تا مغز استخون آدم نفوذ می کنه ، می بینی که

با همون لباسهای نازکشون ، روی پاهای کوچولوشون ـ روی زمین نشستن

وقتی گاهی از شدت سرما صورتاشون کبود شده و گاهی هم به گریه می افتن ـ

توی دلت می گی چه دنیای کثیفیه.

وقتی در طول روز انقدر آدمای جورواجور می بینی که به بهانه های مختلف ،

با ترفندهای مختلف ، دستشون رو به طرفت دراز می کنن و ازت کمک می خوان

و تو دیگه از بس گول ترفنداشونو خوردی خسته ای ـ

شاید بتونی بی تفاوت از کنار این موجودات کوچک هم بگذری.

ولی آیا واقعا می شه نادیده گرفتشون؟!

بچه هایی که اصلا نمی تونی مطمئن باشی واسه خونوادشون کار می کنن

یا یه آدم بی عار و بی عاطفه که این فرشته های کوچولو رو دست آویز خودش کرده.

من نمی دونم آیا ما توی کشورمون کانونی داریم که از این بچه ها ـ

بی سرپرست یا بد سرپرست حمایت کنه یا نه؟!

چرا کسی به فکر آینده ی این بچه ها نیست؟!

به فکر سلامتشون ـ

زندگیشون ؟!

چرا؟!

پس کجاست این مرکز حمایت از کودکان ؟!

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 15 اسفند 1389برچسب:,ساعت 2:35 توسط مریم| |


Power By: LoxBlog.Com